|
||||
به نام خدا
زندگینامهی مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ به قلم ایشان، قسمت 13: پدرم خیلى به خدا عقیده داشت. شب و روز مشغول ذکرگفتن و دعاکردن بود. او قرآن، زیاد میخواند و به بعضى از آیات که میرسید، گریه میکرد و از عذاب جهنّم به خدا پناه میبرد و به بعضى آیات که میرسید، خوشحال میشد و تبسّمکنان میگفت: «اَللّهُمَّ ارزُقنا [= خدایا! به ما روزی کن].» من آن موقع نمیدانستم؛ بعدها فهمیدم پدرم وقتى به آیات عذاب میرسید، گریه میکرد و وقتى که به آیات نعمت و رحمت میرسید، خوشحال میشد و میگفت: «اَللّهُمَّ ارزُقنا.» در هر حال، آن شب در کنار مادرم خوابیدم و پدرم هم در آن اتاق خوابید؛ ولى خواب به چشمانم نمیآمد. مادرم پشتسر هم سرفه میکرد و صداى خِشخِش سینهاش تمام اتاق را پر کرده بود. یک بار هم یداللّه بیدار شد و گریه کرد. مادرم دستى بر سر و صورتش کشید و خواباند. پدرم از زیادىِ این که خسته بود ـ [چون] از صبح در کارخانه کار کرده بود. ـ ، به اضافهی حرفهاى ناجورى که شنیده بود و مریضى مادرم هم روح او را در فشار قرار داده بود، زودتر خوابش برد و صداى خُرنایش به گوشم مىرسید. فهمیدم که خوابید. ولى من نمىتوانستم بخوابم. از این پهلو به آن پهلو مىشدم. ساعتى، اینچنین گذشت. دیگر حوصلهام سر رفته بود. از طرفى دلم مىخواست صبح بشود، هوا روشن گردد و خورشید با نور خود، همهجا را منّور کند [تا] من با یداللّه بازىکردن را شروع کنیم و از طرفى به یاد مىآوردم [که] اگر صبح بشود، ما را از مادرمان جدا خواهند کرد؛ این بود که در دلم نَه صبحشدن را مىخواستم و نَه صبحنشدن را. منبع: شیرخدای آذربایجان، ص 25 و 26. مشاهدهی مطالب دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها: http://benisiha.ir/2017/10/176/ . کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش: @benisiha_ir.
|
پشتیبانی: وبگاه بِنیسیها
..........
شناسنامه ..........
.........
شناسنامهی وبلاگ ........
ردّ پای امروز: 182
مجموع عابران: 441709
........ مطالب بایگانیشده ........
زندگینامهی حضرت استاد بِنیسی
|